از تو دور و بی تو دلتنگم !از تو خبری نیست مرا ... از چه بگویم برایت ای امیدم ؟ ای همه وجود تن خسته من ...! از کدام درد برایت بازگو کنم؟ ... از چه بگویم برایت هان؟ تو بگو تا زبان باز کنم ... از شب هایی که بی تو صبح میشوند ... یا از صبح هایی که بی حضور تو به سیاهی شب میرسد؟ یا نه ...!!! از روزهایی که بی تو همچنان در گذرند ... از چه گویم ...؟؟؟ از دلتنگی هایم ...! از بغض های فرو خورده ام ...! از خواستنت و آرزوی آغوشت و لمس دستانت ... از سکوت هایی که میخواهند فریاد شوند ... و من سرکوبشان میکنم ...؟؟؟ یا از روزی هزار بار فرو ریختن و لرزیدن و مردن ... از دیدن کسی که تنها شباهتش به تو قامتش است...!؟ تو بگو ای مهربانم ...!!! تو بگو از چه دوست داری بشنوی...؟ تا من مهر سکوت خود را بشکنم ... تو بگو تا این زخم کهنه قلب و جگرم ... سر باز کند تا خود برایت تعریف کنند ..... چه کشیده اند در این دوری و غم فراق ... تو بپرس تا بگویم بی تو و حضور جسم تو ... چه بر سر روح و جسم خسته ام آمده ... تو بگـــــــــــــــو .... از چــــــــــــــــــــــی بــــگـــــــــــــم ...؟!؟!
پ.ن : ۹۱.۴.۹
+ نوشته شده در یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۱ ساعت 12:27 توسط Я♀Ni
|